زمانی که فصل اول «بازی مرکب» (Squid Game) جهان را تسخیر کرد، چیزی فراتر از یک سریال موفق بود؛ یک پدیده فرهنگی تمامعیار بود. لباسهای سبز ورزشی، ماسکهای مرموز و بازیهای کودکانه مرگبار، به سرعت به بخشی از گفتمان جهانی تبدیل شدند و الهامبخش میلیونها محتوا در شبکههای اجتماعی، مباحث سیاسی و حتی ترندهای دنیای مد شدند. این سریال با خلاقیتی بینظیر، نقدی برنده بر شکاف طبقاتی و سرمایهداری را در قالب یک تریلر روانشناختی ارائه داد و استانداردی جدید در داستانگویی تلویزیونی بنا نهاد.
اما امروز، با انتشار فصل سوم و پایانی، به نظر میرسد آن غول خلاق، زیر بار سنگین انتظارات و فشارهای تجاری، به کالبدی بیروح تبدیل شده که تنها پوسته ظاهری موفقیتهای گذشتهاش را یدک میکشد. با وجود اینکه آمارها از شکستن رکوردهای تماشا در نتفلیکس خبر میدهند، موج انتقادات نشانگر یک حقیقت تلخ است: «بازی مرکب» باید با همان فصل اول باشکوه به پایان میرسید، چرا که فصلهای دوم و سوم، بیش از آنکه ادامهای بر یک داستان باشند، شبیه به تلاشی ناامیدکننده برای بازسازی یک فرمول موفق هستند؛ تلاشی که در نهایت به تکرار، شخصیتهای فراموششدنی و یک پایانبندی عجولانه ختم شده است.

بیتوجهی به مخاطب، در پایانبندی سریال به اوج خود رسید
در سایه سنگین شبح فصل اول
موفقیت انفجاری فصل اول، نتفلیکس و تیم نویسندگان را در موقعیتی قرار داد که به نظر میرسید هیچ برنامهای برای آن نداشتند. این سردرگمی، خود را در فیلمنامه فصل دوم به نمایش گذاشت. به جای حرکت به سمت افقهای داستانی جدید، سریال به منطقه امن خود پناه برد و الگوهای روایی فصل اول را مو به مو تکرار کرد. دینامیک «اعتماد و خیانت» میان شرکتکنندگان که در فصل اول به شکلی ارگانیک و دلخراش (مانند رابطه گی-هون و سنگ-وو) شکل گرفته بود، در فصلهای بعدی به یک کلیشه قابل پیشبینی تبدیل شد. حتی بازیها نیز، با وجود عظیمتر شدن در مقیاس، آن سادگی وحشیانه و عمق روانشناختی بازیهای فصل اول مانند «تیلهبازی» یا «چراغ سبز، چراغ قرمز» را نداشتند و بیشتر بر نمایش بصری و جلوههای ویژه تکیه داشتند تا ایجاد وحشت روانی. گویی نویسندگان فهرستی از عناصر موفقیت فصل اول تهیه کرده بودند و صرفاً آنها را در قالبی جدید بازآفرینی میکردند، بدون آنکه روح و نوآوری تازهای به آن بدمند.
لشکری از غریبهها: بحران شخصیتپردازی
بزرگترین برگ برنده فصل اول، شخصیتهایش بودند. از «گی-هون» سادهدل تا «سنگ-وو» عملگرا و «سه-بیوک» سرسخت، مخاطبان با تکتک آنها ارتباطی عمیق برقرار کردند، زیرا انگیزههایشان ملموس و انسانی بود: پرداخت بدهی، نجات خانواده، شروع یک زندگی جدید. مرگ هر کدام از آنها یک ضربه عاطفی بود، چون ما آنها را باور کرده بودیم.
این نقطه قوت در فصلهای بعدی به بزرگترین ضعف تبدیل شد. شخصیتهای جدید، با وجود تلاش برای خلق پیشینههای تراژیک، هرگز نتوانستند جای خالی نسل اول را پر کنند. آنها بیشتر شبیه به مهرههایی در یک بازی قابل پیشبینی بودند تا انسانهایی واقعی. حتی شخصیت اصلی، «گی-هون»، که در فصل اول نماد یک انسان معمولی در شرایط غیرمعمولی بود، در فصلهای بعدی به یک قهرمان تکبُعدی و سرگردان تبدیل شد که با انگیزهای مبهم برای انتقام، جذابیت و همذاتپنداری خود را از دست داد. پتانسیلهای داستانی فوقالعاده، مانند ورود فرانتمن به بازیها، پس از یک شوک اولیه، به طرز عجیبی به حال خود رها شد تا سریال فرصت کاوش در مفاهیم عمیقتری چون فساد قدرت را از دست بدهد.
روایتی تکهپاره: اشتباه استراتژیک نتفلیکس
جدا از ضعفهای محتوایی، یک تصمیم تجاری اشتباه ضربه نهایی را به تجربه مخاطب زد: تقسیم کردن یک خط داستانی واحد به دو فصل مجزا. این استراتژی که به وضوح با هدف حفظ مخاطب و افزایش آمار بازدید طراحی شده بود، تجربه یکپارچه تماشای سریال را از بین برد. پایانبندی فصل دوم، یک پایان واقعی نبود، بلکه یک «ادامه دارد…» طولانی و بیمورد بود که جامعه هواداران را دچار سرخوردگی کرد. آن تجربه مشترک و جهانیِ تماشا و بحث همزمان که فصل اول را به یک رویداد تبدیل کرده بود، با این وقفه طولانی از هم گسست. این کار مانند سرو کردن یک غذای شاهانه در دو وعده سرد و جدا از هم بود؛ وقتی بخش دوم از راه رسید، دیگر آن اشتها و هیجان اولیه وجود نداشت.

شخصیتهای جدید، با وجود تلاش برای خلق پیشینههای تراژیک، هرگز نتوانستند جای خالی نسل اول را پر کنند
پایانی بیشکوه و خیانت به مخاطب
این بیتوجهی به مخاطب، در پایانبندی سریال به اوج خود رسید. قسمت آخر، شتابزده، بیاحساس و خالی از هرگونه رضایت روایی است. به جای گرهگشاییهای معنادار و به سرانجام رساندن قوس شخصیتی «گی-هون» که مخاطبان سالها انتظارش را میکشیدند، سریال بار دیگر به شوکهای لحظهای و پایانبندیهای تلخ و بیهدف پناه میبرد. این پایانبندی بیش از آنکه یک نقطه پایانی بر داستان اصلی باشد، شبیه به یک تیزر تبلیغاتی طولانی برای اسپینآفها و دنبالههای بعدی به نظر میرسد. این حس را به مخاطب میدهد که به سرمایهگذاری عاطفی او خیانت شده و داستان محبوبش تنها به ابزاری برای گسترش یک فرنچایز تجاری تقلیل یافته است.
میراثی که بر باد رفت
«بازی مرکب» بدون شک به خاطر فصل اول انقلابیاش در تاریخ تلویزیون ماندگار خواهد شد. اما فصلهای پایانی آن نیز به یک داستان هشداردهنده تبدیل میشوند؛ حکایت تلخ آنچه رخ میدهد وقتی فشار تجاری و تکرار فرمولهای موفق، جایگزین جسارت هنری و خلاقیت اصیل میشود. شکست هنری فصلهای دوم و سوم، درخشش فصل اول را پاک نمیکند، اما میراث کلی آن را پیچیده میسازد. «بازی مرکب» اکنون نه فقط برای موفقیتش، بلکه بهعنوان یک نمونه مطالعاتی برجسته از «بیماری دنبالهسازی» و دشواری حفظ روح یک اثر ضدسرمایهداری در دل همان سیستمی که آن را نقد میکند، در یادها خواهد ماند. این سریال با پایانی ضعیف، نشان داد که حتی بزرگترین پدیدههای فرهنگی نیز اگر مسیر خود را گم کنند، میتوانند به سایهای از شکوه گذشته خود تبدیل شوند. شما درباره این سریال چه فکر میکنید؟ نظرات خود را با ما در میان بگذارید.
منبع: comicbook
دوست داشتنیترین یوتیوبر گیمر ایران کیه؟ میزگیم با علیرکسا
source