جوان آنلاین: در سی‌امین روز از آبان ۱۳۱۸، عبدالحسین میرزا فرمانفرما، صدراعظم سابق ایران، روی از جهان برگرفت. او علاوه بر زندگی پرفراز و نشیب سیاسی، زندگی خانوادگی پرماجرایی نیز داشت. وی صاحب همسران متعدد و نیز ۳۰ فرزند بود که برخی از آنان نامدار شدند و خاطرات خویش را نیز به نگارش درآوردند. بازخوانی منش تربیتی عبدالحسین میرزا، اما علاوه بر نمایان ساختن بخشی از فرهنگ حدود یک سده قبل خاندان قاجار، به شناخت سبک‌زندگی آن دوره و نیز همسان‌سازی آن با سیاست حاکم نیز کمک خواهد کرد. در مقال پی‌آمده، این امر با استناد به خاطرات مهرماه فرمانفرمائیان، فرزند دهم عبدالحسین میرزا انجام گرفته است. امید آنکه تاریخ پژوهان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

شازده آمرانه سخن نمی‌گفت، اما راهی جز آنچه می‌خواست نیز در برابر فرزندان نمی‌نهاد!

در آغازین برگ‌های خاطرات مهرماه فرمانفرمائیان، از نخستین توصیفاتی که از پدرش عبدالحسین میرزا به قلم می‌آید، سبک گفت‌و‌گوی او با فرزندان است. شاهزاده با رندی خاص خود تحکم نمی‌کرده، اما راهی جز آنچه می‌خواهد نیز در برابر آنان باقی نمی‌گذارده است:

«به خاطر دارم هنگامی که شازده می‌خواست، مطلبی را برای ما بیان کند، موقع مغتنمی را به دست می‌آورد که رفت و آمدی در اتاقش نباشد. روی صندلی راحتی‌اش می‌نشست، سر را پایین می‌انداخت یا با دستش نگاه می‌داشت. اغلب دستش را روی سر و پیشانی‌اش حرکت می‌داد، گویی در فکر فرو رفته و طرف را از خاطر برده است! صحبت را چنان آغاز می‌کرد، گویی با خود حرف می‌زند. هیچ‌گاه لحن آمرانه‌ای را در پیش نمی‌گرفت، ولی زمینه را فراهم می‌ساخت تا با منطق و استدلال خود و با بیانی ساده، شنونده را به سویی که صلاح می‌دانست، ببرد. موقعیت را به نحوی روشن می‌کرد که راه دیگری جز آنچه او گفته بود، باقی نمی‌ماند و آدم خواه ناخواه آن را می‌پذیرفت…» (۱)

پدر مایل نبود که حتی در اندرونی، لباس‌های یقه‌باز و آستین کوتاه به تن داشته باشیم!

بنابر اسناد و روایات، شاهزادگان قاجار، حتی آنان که به موج نوپدید تجدد‌خواهی پیوسته بودند، فرهنگ و تربیت سنتی فرزندان را فرو نمی‌نهادند. در این عداد بود عبدالحسین میرزا فرمانفرمائیان که حتی در اندرون نیز لباس‌های یقه‌باز و آستین کوتاه را برای دختران خود نمی‌پسندید:

«شازده اداره امور داخلی و خارجی زندگی خانوادگی را در ید قدرت خود نگاه می‌داشت. مادرم نیز مانند دیگران از دستورات او پیروی می‌کرد، ولی آنها را با سلیقه خود وفق می‌داد و آن را نافرمانی نمی‌دانست و جاده را برای تغییراتی در روش کار باز می‌گذاشت. پیشنهاد برای رفتن به سینما، بازدید از محل‌های جالب و هرگونه ابتکاری که در زندگی ما تنوع ایجاد می‌کرد و دیسیپلین سخت آن را نرم‌تر می‌کرد، از طرف مادرم بود. معروف بود شازده اندیشه تجددخواهی داشت، ولی مایل نبود ما دختران حتی هنگام تابستان و در اندرونی، لباس‌های کوتاه یقه‌باز و آستین‌کوتاه به تن داشته باشیم. با وجود این، چون هوا گرم می‌شد، مادرم لباس‌های ما را کوتاه‌تر و یقه‌ها را بازتر می‌کرد. البته برای خواهران کوچک‌تر، طبعاً آن اشکالات وجود نداشت و مادرم به میل خود، لباس آنان را با آستین‌های خیلی کوتاه می‌دوخت. شازده مایل بود، پارچه‌های لباس‌های ما ساده باشد. مادرم برای لباس داخل منزل با این دستور مخالفتی نداشت، ولی برای میهمانی‌ها، پارچه‌های ابریشمی را مطابق مد روز انتخاب می‌کرد. فرمانفرما به تجددگرایی افراطی و تجمل اعتقاد نداشت، مقید بود محیط ما ساده و بی‌تجمل باشد، ولی مادرم زیبا‌پرست بود و اشیا زیبا برای تزیین سالن و منزلش تهیه می‌کرد. این تغییرات و اضافات، از نظر چشمان هوشیار فرمانفرما پنهان نمی‌ماند. او که روانشناس طراز اولی بود، می‌دانست با که سروکار دارد. به او ایرادی نمی‌گرفت. شاید باطناً شخصیت او را می‌پسندید و ابتکارات او را تحسین می‌کرد، ولی صلاح را در این می‌دید که رویه و طریق ساده و بی‌تجملی که در نظر گرفته بود، در اندرونی حکمفرما باشد. سعی داشت اندیشه و روح بلند‌پرواز مادرم را مطابق اصولی که برای سیاست زندگی‌اش لازم می‌دانست، محدود کند تا محیط خانوادگی از هم نپاشد…» (۲)

نماز، تلاوت قرآن، ورزش صبحگاهی و دیگر برنامه‌های روزانه شاهزاده

مهرماه فرمانفرمائیان، در بازگویی برنامه روزانه پدرش عبدالحسین میرزا، دقتی فراوان به خرج داده و جزئیات آن را روایت کرده است. در رفتار‌های منظم و مداوم این جماعت، نماد‌هایی از حکمت و دقت مشاهده می‌شود، که سوگمندانه در جامعه امروز رو به فراموشی نهاده است:

«برنامه صبح‌های شازده، معین بود. پس از ادای نماز و خواندن سوره‌های یس و الرحمن به صدای بلند و به صورت نشسته، به یاری یکی از زنانش یا به کمک دلی (خدمتکار منزل)، از روی سجاده بر می‌خاست. (پدر به واسطه پادرد، نمی‌توانست ایستاده نماز بخواند) استاد ابراهیم نجار، چهارپایه مخصوصی برای سجده‌کردن او ساخته بود که بتواند نشسته سجده کند. از آنجا که بلند می‌شد، به سوی صندلی راحتی که در مقابل پنجره داشت می‌رفت و روی آن می‌نشست. دلی صبحانه او را می‌آورد. معمولاً دو فنجان بزرگ شیر و نان و پنیر بود. آن را با اشتها می‌خورد. اساساً اشتها و میل او به غذا خوردن، خیلی خوب بود. ناهار و شام را نیز با میل و مفصل می‌خورد. کمتر سر صبحانه او، سرشیر یا مربا می‌گذاشتند. مربای بالنگ، تنها مربایی بود که به ندرت و با صبحانه می‌خورد، ولی گاه شب‌ها قاشقی از آن روی چلویش می‌ریخت. پدر همان صبحانه محدود را برای ما فرزندانش دستور می‌داد. همیشه صبح‌ها در شیردانی، شیرداغ که گاهی هم سرد بود، روی میز سفره‌خانه گذاشته بودند. از دیدن آن متغیر می‌شدم! نه شکل شیردان را دوست داشتم، نه محتوای آن را ولی صبح‌ها به ما چای نمی‌دادند! عقیده داشتند، سلامت نیست. پنیر هم آن موقع در ایران، سفت‌و‌شور بود. به عکس شازده که آن را با میل می‌خورد، من دوست نداشتم. فقط کره و عسل یا مربا را با نان دوست داشتم، البته آن را با احتیاط به ما می‌دادند، ولی از نوشیدن شیر نمی‌شد سرپیچی کرد. پس از صرف صبحانه، شازده از روی صندلی راحتی‌اش، به سختی بلند می‌شد و ورزش دست‌و‌پا می‌کرد. کودکان را مقابل خود به خط می‌کرد و به آنها می‌فهماند که باید طوری قرار بگیرند که هنگام حرکت دست‌و‌پایشان به مبل و صندلی نخورد و پس از ایجاد نظم و ترتیب، جلوی آنها می‌ایستاد و ورزش شروع می‌شد. هشت حرکت اصلی داشت و هر حرکت را با صدای بلند می‌شمرد، یک، دو، سه تا هشت. به هشتم که می‌رسید، همگان با او به صدای بلند می‌گفتند: این هم هشت و پس از دو، سه بار تکرار و گرفتن دو، سه عدد شکرپنیر، مرخص می‌گردیدند و با جار و جنجال از اتاق بیرون می‌دویدند. گاه از حوصله پدر، بی‌حوصله می‌شدم. چون کودکان بیرون می‌رفتند و آرامشی در اتاق ایجاد می‌شد، موقع پوشیدن لباس می‌رسید. کفش‌و‌جورابش را به او می‌پوشاندند، می‌ایستاد تا لباس را در برش کنند، دکمه‌هایش را بیندازند، جلیقه و کت و شلوارش را به او بپوشانند، عصا و کلاه را به دستش بدهند، تا از اتاق خواب بیرون برود. آن وقت درِ اتاق مشدی حسن بسته می‌شد و این قسمت، جزو اندرونی در می‌آمد. فرمانفرما در جوانی، حوصله و تحمل این تشریفات را نداشت. چابک لباس را در بر می‌کرد و به سوی کار می‌رفت، ولی از هنگامی که ما او را شناختیم، برای تمامی کار‌های شخصی خود، محتاج یاری بود. وزن سنگین و نقرس مانع از آن می‌شد که بتواند خم شود یا دست‌هایش را بالا ببرد. همیشه عده‌ای، در خدمتش حاضر بودند. همواره دست‌های او، توجه مرا به سوی خود جلب می‌کرد. دست‌هایی سفید، پهن، با انگشتانی بلند و کلفت به نظر می‌آمد. آنها به جز برای گرفتن قلم، به کار دیگری آشنایی ندارند. پوست سفید و بینی صاف داشت، چشمان سبز برجسته، پیشانی بلند و چانه پهن، چهره او را با اراده و با شخصیت جلوه می‌داد. قامت بلندی نداشت، ولی شانه‌های پهن، هیبت و عظمت به جثه‌اش می‌بخشیدند. صدای رسا و گیرا، خُلق و سرشتش، معروف خاص و عام بود. در میان مردم هرگاه می‌خواستند از او تقلید کنند، صدا را درشت می‌کردند. شازده ناهار را در بیرونی می‌خورد. معمولاً هنگام ظهر، چند نفر میهمان سر میز خود داشت و گویی نمی‌توانست تنها غذا بخورد. اگر میهمانی به او وارد نمی‌شد، یکی دو نفر از منشیان را سر میز خود می‌خواند…» (۳)

ما چادر سیاه به سر می‌کردیم و به دیدار نجم‌السلطنه می‌رفتیم

شاهزادگان قاجار در آمدوشد‌های خویش، معمولاً به مراعات حجاب و صله‌رحم مقید بودند. در خاطرات فرمانفرمائیان، این امر در روایت سنن پوششی در بیرونی منزل و نیز دیدار‌های مکرر عبدالحسین میرزا با خواهر خویش (نجم‌السلطنه مادر دکتر محمد مصدق)، به روشنی خود را می‌نمایاند:

«ما چادر سیاه به سر می‌کردیم و به بیرونی می‌رفتیم. نشستن در اتومبیل هم، شرایطی داشت. شازده طرف دست راست می‌نشست، پهلوی او مریم دختر بزرگ و من نزد او جای می‌گرفتم. جباره و ماه سما روی صندلی‌های تاشوی اتومبیل قرار می‌گرفتند و پیشخدمتی در جلو، نزد یوسف خان شوفر می‌نشست… بعضی عصرها، به دیدن خانم نجم‌السلطنه، خواهر بزرگ فرمانفرما و مادر دکترمصدق و دفتر‌الملوک می‌رفتیم. منزل او در قسمت شمالی خیابان شاهپور، در کوچه بن‌بستی قبل از خیابان شاه قرار داشت. در آن هنگام او به ساختن بیمارستان نجمیه، در انتهای همان کوچه مشغول بود. داخل اتاق که می‌شدیم، اغلب او را پشت پرده‌ای روی قالی نشسته می‌دیدم که با پیشکارش مخارج روزانه بیمارستان را روی کتابچه‌ای با سیاق ضبط می‌کرد. چون شازده را می‌دید، او را مرخص می‌کرد و به سوی ما می‌آمد. اتاق نشیمن خانم نجم‌السلطنه، میز‌و‌صندلی نداشت. در آن اتاق، همگی روی زمین می‌نشستیم و این مسئله برای شازده که سنگین وزن بود و پادرد داشت، امر مشکلی بود. خانم نجم‌السلطنه، اندامی کوچک و لاغر با مو‌های سفید، پوست روشن و چشمان برجسته میشی رنگ داشت. همیشه چارقدی از ململ به سر، چادرنماز و پیراهن سفید رنگ با گل‌های‌ریزی به بر داشت. تند صحبت می‌کرد و اصطلاحاتش خشن بودند. گویا در بین اعیان قاجاریه به استثنای منزل فرمانفرما، چنین رسمی رواج داشت. تکیه کلام او نه‌والله به‌خدا بود که پس از هر جمله‌ای آن را ادا می‌کرد. زنی با شخصیت، با کفایت، مدیر و مدبر، با حرکات زنده و تند بود…» (۴)

تحصیل بهینه فرزندان، از خط قرمز‌های شاهزاده

ترغیب فرزندان به تحصیل و به ویژه در اروپا، در عداد دلمشغولی‌های دائمی شاهزاده عبدالحسین میرزا بوده است. اغلب دختران و پسران وی به ویژه آنان که بعد‌ها شهرتی یافتند نیز در این امر توفیق یافتند. مهرماه، اما در یادمان‌های خویش، اینگونه مسئله را طرح کرده است:

«شازده توقع داشت، فرزندانش در تحصیلات‌شان جدی باشند و در این مسیر از هیچ‌گونه مراقبت و هزینه‌ای فروگذار نمی‌کرد. نباید تصور کرد او پرخاشگر بود، قوانین و دیسیپلین منزل اینگونه بودند. وی توجه همگان را به یک هدف معطوف می‌داشت و آن هم مطالعه و موفقیت در انجام وظایف دانش‌آموزی بود. او کارنامه فرزندانش را از اولین سالی که به دبستان می‌رفتند، تا اتمام تحصیلات‌شان به دست می‌گرفت و با توجه مطالعه می‌کرد. هیچ کمبودی، از نظرش رد و عذری موجه دانسته نمی‌شد. از تهران فرزندانش را که در اروپا بودند، مقتدرانه اداره می‌کرد. اگر یکی از آنها از عهده امتحانات آخر سال برنیامده بود، کیفرش را به نوعی دریافت می‌داشت. او به پسر‌ها سخت‌تر می‌گرفت، آنها را هیچ وقت نمی‌بوسید، مگر در سنین پایین! در صورتی که ما دختران را هر روز که خدمتش می‌رسیدیم، می‌بوسید. پسر‌ها را زود به اروپا فرستاد. اغلب بین هشت تا ۱۱ سالگی، منشی فرانسه زبان او میرزا علی خان صدر، کودکان را تا اروپا همراهی، با اشخاص آگاه محلی مذاکره و آنها را در مدارس جابه‌جا می‌کرد. اقبال با فرزندان فرمانفرما یاری کرد، چون شخصیتی فرهنگی به نام مسیو روستان، سرپرستی آنها را در پاریس به عهده گرفت. وی در وزارت فرهنگ فرانسه، مقام ممتازی داشت…» (۵)

پدری که احتیاط می‌کرد، پسری که بی‌پروایی می‌نمود!

رضاخان سوادکوهی که در روزگاری از مأموران مراقب منزل عبدالحسین میرزا بود، چند بار در دوره قدرت یافتن، او را تحت فشار نهاد. یکی از این موارد، دستگیری، محاکمه، تبعید و قتل فرزندش نصرت الدوله فیروز بود. مهرماه فرمائیان در خاطراتی که از نوجوانی خویش اندوخته، روز‌های دشوار دایی را اینچنین واگویه کرده است:

«در طول زندگی با وجود اینکه پدر همواره نصرت‌الدوله را زیر بال می‌گرفت، نظرات‌شان در خصوص سیاست با هم یکسان نبودند. پدر او را به سوی احتیاط و حزم هدایت می‌کرد، ولی او اندرز‌های پدر را قبول نمی‌کرد. البته ما در اندرونی اطلاعی از این تفاوت سلیقه و رویه نداشتیم، ولی هنگامی که ازدواج کردم و در مجامع وارد شدم، در تأیید آن همگان هم‌قول بودند و، چون پدر را با پسر قیاس می‌کردند، می‌گفتند فرمانفرما مردی منطقی، مدیر، مردمدار و مال‌اندیش است، اما نصرت‌الدوله تیزهوش، تحصیل کرده، ناطق، خراج و بی‌پروا. به خاطر دارم در ایامی که پس از محاکمه، تحت‌نظر در منزل به سر می‌برد، گاه شب‌ها بعد از شام به دیدار شازده می‌آمد. در صورتی که سالار لشکر و محمدولی میرزا، روز‌ها به دیدار او می‌آمدند. چون وارد اتاق خواب پدر می‌شدند، بلند می‌شدم، تعظیم می‌کردم، مرا می‌بوسید و به سوی صندلی راحتی پدر می‌رفت. فوری از اتاق بیرون می‌آمدم و آن دو را با یکدیگر تنها می‌گذاشتم و پشت در، انتظار رفتن او را با دلی می‌کشیدیم. خیلی رسمی با پدرش صحبت می‌کرد. یکی از شب‌ها، زودتر از معمول رسید. مانند همیشه، پس از ادای احترام از اتاق خواب بیرون آمدم و در اتاق انتظار با دلی نشستیم. در اندیشه، خاطرات روز‌هایی که در دیوان عالی کشور محاکمه می‌شد، مانند تصاویری که از روی پرده سینما می‌گذرند، از جلوی چشمانم رد می‌شدند. دورانی دشوار و فضایی آکنده از وحشت و نگرانی بود. پدر خواب و خوراک نداشت، ما او را نمی‌دیدیم. در اتاقش نشسته و در را به روی خود بسته بود. کسی را نمی‌پذیرفت. مبادا رفت و آمدی نزد او سبب گزارشی در محیط شهربانی شود و زندگانی فرزند و خود را دشوار‌تر کند. تنها فرزندان بزرگش را می‌دید و با آنها، به مشورت می‌پرداخت. به منزل خالی و حزین پسر می‌رفت، همسر و کودکان او را دلداری می‌داد. به منزل مادر او می‌رفت که آن غمزده را از نگرانی و وحشت بیرون بیاورد. مادرم با چهره برافروخته، به اتاق شازده رفت‌و‌آمد می‌کرد و با حواس‌پرتی به پرسش‌های ما پاسخ می‌داد. در مدرسه هم، روز‌های مشکل و غم‌انگیزی را طی می‌کردیم. چه روزنامه‌ها اخبار محاکمه نصرت‌الدوله را با جزئیات درج می‌کردند و نسبت رشوه گرفتن به او می‌دادند. هنگام تنفس در حیاط مدرسه، عده‌ای از دختران دست‌های یکدیگر را می‌گرفتند، دور ما می‌ایستادند، خیره به ما نگاه می‌کردند و ما را ناراحت، سرشکسته و خشمگین می‌کردند. در دنیای غم و اضطراب چنان فرورفته بودیم که ملتفت نمی‌شدیم سکوت و نگاه آنها، نوعی همدردی است و نه توهین. همگان می‌دانستند محاکمه نصرت‌الدوله، محاکمه رشوه گرفتن نیست، بلکه محاکمه‌ای سیاسی است و همگان برای عاقبت او بیمناک بودند. راهبه‌های فرانسوی که معلم‌های ما بودند، اظهاری نمی‌کردند. معلوم بود آنها نیز در جریان گرفتاری خانوادگی ما بودند و به روش خود و با نگاه، از ما دلجویی می‌کردند. هیچ‌گاه نمی‌توانم شبی را که دفاعیه خود نصرت‌الدوله را می‌خواندم، از یاد بیرم. بیانیه او را می‌خواندم و اشک از چشمانم جاری بود، ولی در دل مباهات داشتم، زیرا او بدون واهمه ایستاد و با صدای رسا از خود دفاع کرد. ناطق زبردستی بود و سخنانش در محکمه، ایجاد هیجان می‌کرد. گفتار با صراحت و منطقی‌اش، شنوندگان را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. هر جمله‌ای که ادا می‌کرد، معنی خاصی به خود می‌گرفت و در آخر گفت: رشوه‌ای که به من نسبت می‌دهید، برای من خرج آبدارخانه و انعام یک ماه روزنامه‌نگاران است، حالا مرا دزد کرده‌اید؛ آن هم آفتابه‌دزد؟ دستور بود که او را محکوم کنند و محکوم شد، ولی حیثیت او در جامعه مضاعف گردید و آرأ عمومی هیئت حاکمه را محکوم کردند و نه او را! یکباره به خود آمدم، چون صدای گفت‌و‌گو از اتاق خواب بلند بود. صحبت با ملایمت از طرف پدر شروع شد، ولی کم‌کم صدا اوج گرفت و، چون آهنگ او بم و قوی بود، مانند غرش رعد به در‌و‌دیوار اتاق می‌خورد! گله از فرزند داشت که مراقب جوانب نیست. جمله تیشه به ریشه خود و خانواده‌ات می‌زنی را مکرر می‌شنیدم. چون پدر ساکت شد، نصرت‌الدوله شروع به صحبت کرد. صدای او خیلی بلند نمی‌شد، ولی گفتار او مؤثر و نوسانات آهنگ او، مانند سخنرانی ماهر، گیرا و جالب به گوش می‌آمد. هنگامی که او رفت و داخل اتاق شدم، پدر یارای بلند‌شدن نداشت و مانند صاعقه‌زده‌ای بی‌حرکت مانده بود!…» (۶)

منابع:

۱- زیر نگاه پدر، خاطرات مهرماه فرمانفرمائیان از اندرونی، انتشارات کویر، چاپ چهارم ۱۳۹۳، صص ۳۶- ۳۵،

۲- همان، صص ۴۳- ۴۲،

۳- همان، صص ۷۵- ۷۳،

۴- همان، صص ۲۴۶- ۲۴۵،

۵- همان، صص ۲۸۲- ۲۸۱،

۶- همان، صص ۲۹۳- ۲۹۱

source

توسط techkhabari.ir